نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

نازنین زهرا یکی یه دونه ما

جشن شکوفه ها

روز سی و یکم شهریور سال هزار و سیصد و نود و چهار روزی بود که شما قدم در راه جدیدی از زندگی گذاشتی راهی که چند سالی طول خواهد کشید و شما باید گام به گام و با توکل به خدا و سعی و تلاش خودت این راه را بپیمایی و ما روز به روز شاهد موفقیتهای تو در این راه طویل باشیم. بله عزیزم این روز زیبا روز شروع مدرسه بود . ثانیه ها , دقیقه ها و ساعت ها پشت سر هم حرکت کردند و تو بزرگ و بزرگتر شدی تا به امروز . خدا را شکر میکنم که مرا آفرید و توفیق و سعادت مادر شدن را به من داد تا بتوانم فرشته ای چون تو را تربیت کنم و امروز که روز جشن شکوفه هاست را , در کنار تو در حالی که روی صندلی های چیده شده در حیاط مدرسه در کنار دوستان دیگرت نشسته ای و شادی می کنی را با ا...
12 آبان 1394

بدون عنوان

مدت زیادی از آخرین پستی که در پرشین بلاگ نوشتم میگذره خیلی اتفاقهای خوبی تو این مدت افتاده که متاسفانه هیچ کدوم رو برات ننوشتم دختر عزیزم این تاخیر رو به پای کوتاهی و یا بیخیالی من نگذار راستش عزیزکم خیلی درگیر و مشغول کار شرکت و خونه هستم و اصلا فرصت نوشتن پیدا نمی کردم امروز خیلی دلم هوای نوشتن کرد راستش یه جورایی دلم خواست که اتفاقات اخیر را کمی هم برای خودم مرور کنم. پس با کمک خدای مهربون شروع می کنم و همه سعی ام رو می کنم تا همه چیز رو برات بنویسم و عکساتو بذارم تا روزی که خودت بتونی همه رو بخونی و لذتشو ببری. پس با یاد و نام خدا شروع می کنم.....  در ضمن دو روزیه که نی نی وبلاگ رو انتخاب کردم برای نوشتن خاطراتت اما متاسفانه ...
12 آبان 1394

واکسن مدرسه

دخمل ناز من سلام بازم  مثل همیشه دیر به وبلاگت سر زدم و ننوشتم نازنینم چند وقتی است که حسابی درگیر کلاسهای شما شدیم و  دچار کمبود وقت. تا عصر که همچنان مدرسه زبان میری و بعد از اون هم روزهای زوج کلاس اسکیت و روزهای فرد شطرنج و پنج شنبه ها هم باله داری . در ضمن یک ماهی هست که کلاس فرانسه با تیچر ژولیت شروع شده  و باز هم مثل همیشه ماشالله خیلی خوب پیش میری. از آخر این ماه هم متاسفانه دو تا تیچر نازنین و خوب و عزیزی که داشتی تغییر میکنن و تا آخر تابسون بصورت همیشگی از صبح تا عصر میری کلاس و بعد از اون یعنی از مهر ماه با شروع مدرسه ها بصورت ترمیک کلاساتو ادامه میدی .انشاءالله. دخترک عزیزم امروز به همراه رامینا و مامانش رفتیم ...
12 آبان 1394

دلنوشته های مادرانه

انگار همین جند روز قبل بود که تو اومدی و به زندگیمون یه صفای دیگه دادی و قلبمون رو که مملو از عشق بود روح و طراوت بیشتری بخشیدی و تو فرشته کوچولوی ما شدی و روز به روز خودتو تو قلبمون جا کردی و  دختری زیبا و مهربان و با هوش که لحظه لحظه زندگیمون به بودنش وصله  دختری که پناه مادرشه  و دلسوزی های دخترانش نسبت به مامان و بابا از همین کوچکی بارز و مشخصه الهی من فدای خنده ها و شیرین زبونی های تو بشم که هر چه قد میکشی و تو رو در کنار خودم می بینم با تمام وجودم وجود خدای مهربون رو حس میکنم خدایی که با تمام بخشندگی و مهربانی تو را به ما بخشید ازت ممنوم خدا ، ممنونم که فرشته ای به ما دادی که روز به روز شاهد پیشرفت و شکوفا شدنش هس...
12 آبان 1394